عاشق شدن یک ضرورت بود .......
چپیده بودیم توی صف …
زیر باران …..
منتظر تاکسیهای هفت تیر به پارک وی ….
دختر کنار دستی ام از همان اولی که پشت سرم ایستاد
چترش را گرفت سمت من که ….
شما قدتان بلندتر است آقا ،
چتر را بگیرید دستتان من هم بیایم زیرش ….
لبخند هم زد …..
از آن جنس لبخندهای قشنگ ….
مهربان و ملیح ….
دخترانه و دلبر ….
چطور میتوانستم عاشقش نشوم؟
او لبخند زده بود و هوا بارانی بود ….
دیگر اختیار و انتخابی وجود نداشت ….
عاشق شدن یک ضرورت بود …..
یک باید !